loading...

هالی هیمنه

نویسه‌های یک جست‌وجوگر

بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 3:16

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

جاروبرقی شروین مدل VC4800
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 14:28

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

تماس گرفتم که فقط بگویم شبت خوش
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 14:28

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

۲۴ بهمن | از خورشید
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 14:28

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

بعد از مدت‌ها یک مبارزه واقعی داشتم
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 21:07

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

تماس گرفتم که فقط بگویم شبت خوش
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 21:07

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

۲۴ بهمن | از خورشید
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 21:07

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

# علی شهریور/ پرواز بلند 🎵
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 23:48

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

تماس گرفتم که فقط بگویم شبت خوش
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 23:48

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

۲۴ بهمن | از خورشید
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 23:48

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

مجموعه سایت های Moon (سایت های متصل به CoinPot)
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 2:27

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

تماس گرفتم که فقط بگویم شبت خوش
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 2:27

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

۲۴ بهمن | از خورشید
بازدید : 4407
شنبه 25 بهمن 1398 زمان : 2:27

شبِ قبلش را نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم، سه یا چهار. هیجان نمی‌گذاشت بخوابم. از همان جنس هیجاناتی که خواب را به کلی از سرت می‌پرانَد؛ قلبت تندتر می‌تپد، و با تمامِ وجودت می‌خواهی زودتر فردا شود. فردا فردا... آن شب به سختی گذشت. چشم روی هم گذاشتم و دیدم صبح شده. ساعت هفت بود. دلم می‌خواست کمی‌دیرتر بیدار شوم تا وسطِ روز خوابم نگیرد ولی آن هیجانی که دیگر به استرس تبدیل شده بود، نمی‌گذاشت خواب به چشم‌هایم بیاید. هیجان‌زده بودم، خیلی زیاد. می‌خواستم برای اولین بار به تنهایی سفر کنم. تا آن زمان با به‌تنهایی سفرکردن آشنا نبودم. همۀ خیابان‌هایی که نمی‌شناختم، همۀ تاکسی‌های که سوار نشده بودم، همۀ مکان‌هایی که برای اولین بار قرار بود به‌تنهایی با آن‌ها مواجه شوم، ترسِ مرموزی به جانم می‌انداخت. همیشه هنگامِ ورود به شهرها، قلبم شروع به تپیدن می‌کرد؛ سخت. مثلِ ماهی‌یی که به بیرونِ آب افتاده باشد و تقلا کند برای رساندنِ خودش به آب. روی صندلیِ جلو نشسته بودم. می‌دانستم هرچه پیش‌تر رود، استرسم کمتر خواهد شد. واردِ شهر شدیم. تقلای قلبم را تا سرِ انگشتانم می‌شنیدم. می‌دانی، چیزی باورنکردنی در تمامِ آن روز وجود داشت، و فراتر از آن روز. قلبم می‌تپید. قرار بود خورشید را ببینم. دیدن یعنی، آهنگِ صدایش را داشته باشم، و گرمای حضورش را نزدیکِ خودم. دیدنش یعنی حرف‌زدنش، حرکتِ دستانش، نگاه‌هایش را روی خودم. با کمکِ گوگل‌مپ مسیرم را پیدا کردم، گرچه مسیرِ سرراستی بود، اما مدام نگران بودم نکند اشتباه کنم. رسیده بودم به میدانِ جانبازان. نمی‌دانستم جانبازارن قرار است پرخاطره‌ترین میدانی باشد که می‌شناسم. کمی‌منتظر ماندم؛ تا خورشید فقط چند دقیقۀ دیگر فاصله داشتم؛ باید آرام می‌ماندم. کمی‌موسیقی گوش دادم چون نمی‌دانستم چه کنم. دقایق طولانی شده بودند. دوباره تمامِ آن روز را مرور کردم؛ برای دیدنِ خورشید بود که آنجا بودم. گوشی‌ام زنگ خورد؛ صدایش می‌گفت همان نزدیکی‌ست. در پیاده‌رو به راه افتادم و چشمانم دنبالِ او می‌گشت. دیدمش؛ آن‌طرفِ خیابان بود و او هم مرا دیده بود که به سمتش می‌روم. گویی که بارها هم را دیده بودیم. آن لحظه قاب شده‌ است در سرم، مثلِ همین دیروز یادم است. سرم را انداخته بودم پایین و با خنده نزدیکش شدم. دست دادیم و شروع کردیم به راه‌رفتن و حرف‌زدن. حسِ عجیبی بود. کنارِ شخصی بودم که تا قبل از آن تنها کلمه‌هایش را داشتم و می‌دانستم دوستش دارم، و حالا، شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و گاهی بازویم بازویش را لمس می‌کرد. چیزی بیش از حسِ خوشحالی بود. واردِ دنیای کتاب شدیم و بینِ کتاب‌ها شروع کردیم به پرسه‌زدن. صمیمیتِ کتاب‌ها در کنارِ خورشید دوچندان شده بود. چندی بعد نشسته بودیم روبه‌روی هم، نزدیک. لذتِ نشستن‌های روبه‌روی هم چیزی بود که تازه داشتم تجربه‌اش می‌کردم. و حرف زدن برایش... دست‌پاچگیِ آن روز، لرزه‌های دست و صدایی که البته خوشایند نبود را دوست داشتم. خاصِ آن روز بودند. حتی سوالِ «خوبی؟» که خورشید بعد از دیدنِ آن‌همه عرق‌ریختنم ازم پرسید برایم دلنشین بود. و تاییدی که با سر نشانم داد وقتی که گفتم «فکر می‌کنم استرس ندارم اما تو اینطور فکر نمی‌کنی.»

یک‌سال می‌گذرد از روزی که زیبایی و گرمای دست‌هایش را کشف کردم.. حالا بیش از هرچیزی دلتنگِ آن انگشتانِ ظریف و کشیده‌اش هستم. دلتنگِ آن چهره‌ای که زیبایی‌اش خجالتم می‌داد از اینکه به آن خیره شوم... روزی به‌تمامی‌باورنکردنی بود؛ هنوز هم. نزدیکِ خداحافظی، تنها می‌توانستم بگویم آن روز بهترین روزِ عمرم بود. کمی‌بعدتر، توی تاکسی که نشسته بودم برایش نوشتم یادم رفت بگویم که چقدر دوستت دارم. امروز هم مدام داشتم فکر می‌کردم چقدر دوستت دارم. راستش شبیهِ آن ماهی‌یی شده بودم که از آب بیرون افتاده باشد. تپیدن‌ها و لرزه‌های آن روز هنوز با من است، از نوعی دیگر. و راستی، می‌دانی؟ :)

عزیزِ من، برای نفس‌کشیدن، بمان...

درسهایی از یاس کبود ولایت
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 80
  • بازدید کننده امروز : 77
  • باردید دیروز : 2
  • بازدید کننده دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 154
  • بازدید ماه : 331
  • بازدید سال : 23990
  • بازدید کلی : 30508
  • کدهای اختصاصی